مجموعه از کرامت ها و معجزات آقا امام حسن مجتبی کریم اهل بیت علیه السلام
امام حسن مجتبی علیه السلام نیز همچون دیگر ائمه علیهم السلام دارای کرامت عدیده ای است که به جهت رعایت اختصار به چند مورد اشاره می گردد:
مردی نامه ای را به دست امام حسن علیه السلام داد که در آن حاجت خود را نوشته بود. امام بدون این که نامه را بخواند به او فرمود: حاجتت رواست! شخصی عرض کرد: ای فرزند رسول خدا خوب بود نامه اش را می خواندی و می دیدی حاجتش چیست و آن گاه بر طبق حاجتش پاسخ می دادی؟ امام فرمود: بیم آن دارم که خدای تعالی تا به این مقدار که من نامه اش را می خوانم از خواری مقامش مرا مورد مؤاخذه قرار دهد.
میوه دادن درخت خشکیده
روزی امام حسن علیه السلام برای عمره به سوی مکّه عظیمت کردند. در این سفر، فرزند زبیر ایشان را همراهی میکرد. در طول مسیر، در مکانی، زیر یک درخت خرمای خشکیده به استراحت پرداختند. ابن زبیر به امام علیه السلام عرض کرد: (لَوْ کانَ فی هذَا النَّخْلِ رُطَبٌ أَکَلْناهُ، ای کاش این درخت، خرمای تازه داشت و از آن میخوردیم.) امام علیه السلام فرمودند: (أَوَ أَنْتَ تَشْتَهِی الرُّطَبَ، آیا تو به خرمای تازه اشتهایی داری؟) او گفت: آری. امام حسن علیه السلام سر را به سوی آسمان بلند نمودند و دعایی خواندند. در این هنگام درخت، سبز شد و پر از برگ گردید و دارای خرمای فراوانی شد و یاران ایشان از آن درخت بالا رفتند و خرمای زیادی چیدنددرخت خشک رطب داد
صفار وقطب راوندی و دیگران از حضرت صادق (ع) روایت کرده اند که امام حسن (ع) در یکی از سفرها که به عمره می رفت. مردی از فرزندان زبیر در خدمت آن حضرت بود و به امامت آن حضرت اعتقاد داشت در یکی از منازل بر سر آبی فرود آمدند نزدیک آن آب درختان خرما بود که از بی آبی خشک شده بودند برای آن حضرت زیر درختی فرش انداختند و برای فرزندان زبیر در زیر درخت دیگردر برابر آن جناب آن مرد نگاهی به بالای کرد و گفت: اگر این درخت خشک نشده بود از میوه آن می خوردیم. حضرت فرمود رطب می خواهی؟ گفت: بلی. حضرت دست به سوی آسمان بلند کرد و دعایی کرد آن مرد نفهمید ناگاه آن درخت به اعجاز آن جناب سبز شد برگ آورد ورطب در آن به وجود آمد شتربانی که همراه ایشان بود گفت: به خدا سوگند جادو کرد. حضرت فرمود: وای بر تو این جادو نیست حق تعالی دعای فرزند پیغمبر خود را مستجاب کرد. پس آن مقدار رطب از آن درخت چیدند که برای همه اهل قافله بس بود.
بخشی دیگر از کرامتهای امام حسن علیه السلام
میانجی
ابوسفیان برای بستن پیمان با پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم به مدینه آمد، ولی پیامبر او را به حضور نپذیرفت. آنگاه او پیش علی علیه السلام رفت و از ایشان خواست تا او را نزد پیامبر شفاعت کند. علی علیه السلام نزد پیامبر رفت و موضوع را در میان گذاشت، ولی حضرت نپذیرفت. امام مجتبی علیه السلام که در آن هنگام نوزادی چهارده ماهه بود، با زبانی شیوا فرمود:
ای پسر صخر! شهادتین را بر زبانت جاری ساز تا من تو را نزد جدم رسول خدا شفاعت کنم.
ابوسفیان که شگفت زده شده بود، با تعجب به امام مجتبی و امیرالمؤمنین علیه السلام نگاه می کرد. آن گاه علی علیه السلام فرمود:
سپاس خدایی را که خاندان محمد صلی الله علیه و آله و سلم را هم سان یحیی بن زکریا قرار داده است.
/پاورقی ۱٫ بحارالانوار، ج ۴۳، ص ۳۲۶، ح ۳؛ مناقب، ج ۳، ص ۱۷۳٫/
پاداش احسان
امام مجتبی علیه السلام به قصد حج، با پای پیاده از مدینه به مکه می رفت. درراه پاهای حضرت ورم کرد. به امام گفتند: اگر سواره بروید زخم پاهایتان خوب خواهد شد، ولی امام فرمود: هرگز! به منزلگاه که رسیدیم، مرد سیاه چهره ای نزد ما خواهد آمد که روغنی به همراه دارد. آن روغن دوای آن است. آن را به هر قیمتی از او بخرید.
پس از مدتی، آن مرد سیاه چهره از دور نمایان شد. امام به غلام خود فرمود: نزد او برو و آن روغن را از او خریداری کن. مرد سیاه به غلام امام گفت: روغن را برای چه می خواهی؟ غلام گفت برای امام می خواهم. مرد گفت: مرا نزد او ببر.
وقتی خدمت امام رسید، گفت: ای فرزند رسول خدا، من از دوست داران شما هستم و در عوض این دارو، هرگز از شما پولی نمی گیرم، ولی از شما می خواهم دعا کنید تا خدا به من پسری سالم هدیه فرماید که دوست دار شما خاندان پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم باشد؛ زیرا زایمان همسرم نزدیک است.
امام فرمود: وقتی به خانه برگردی، خدا به تو پسری سالم و بی عیب هدیه داده است. وقتی مرد سیاه چهره به خانه اش بازگشت، دید پسری زیبا در آغوش همسرش است.
/پاورقی ۲٫ بحار الانوار، ج ۴۳، ص ۳۲۴، ح ۳٫/
رویش زندگی
به نقلی دیگر معجزه رطب دادن درخت خشکیده خرما
امام مجتبی علیه السلام در یکی از سفرها، با مردی از خاندان زبیر که به امامت زبیر معقتد بود، همسفر شد. آنان شتری را نیز به آن مرد کرایه کرده بودند. در میان راه به منزلگاهی رسیدند و برای برداشتن آب و استراحت توقف کردند. آنان در زیر نخل خشکیده ای فرشی برای امام پهن کردند و امام بر آن نشست. آن مرد نیز پارچه ای کنار امام پهن کرد و بر آن نشست. وقتی چشم مرد به آن نخل خشکیده افتاد، گفت: کاش این نخل خشک خرما می داد و کمی خرما می خوردیم. امام مجتبی علیه السلام خطاب به او فرمود:
خرما می خواهی؟ پاسخ گفت آری. امام دست به سوی آسمان دراز کرد و دعا فرمود: در این هنگام، درخت خرما در عین ناباوری حاضران سبز شد، برگ در آورد و خرمای اعلایی داد. کسی در میان کاروانیان با دیدن این صحنه شگفت زده گفت: این چیزی جز جادو نیست. امام مجتبی علیه السلام فرمود: نه این جادو نیست، بلکه حاصل دعای مستجاب فرزندان پیامبران است. سپس فردی از نخل بالا رفت و برای همگان از خرمای آن فرو ریخت.
/پاورقی ۳٫ ابن شهر آشوب، مناقب، ج ۴، ص ۹۰٫/
نیایشی پذیرفته
مردم که از ستم زیاد بن ابیه به تنگ آمده بودند، پیش امام مجتبی علیه السلام از او شکایت کردند. امام نیز دست به دعا برداشت و او را نفرین کرد و فرمود:
خدایا! انتقام ما و شیعیانمان را از دست زیاد بن ابیه بستان و عذاب خود را به او بنما؛ به راستی که تو بر هر چیزی توانا هستی. در آن هنگام، خراشی در انگشت شست دست او پدیدار شد و زخم تمام دستش را تا گردن فراگرفت. سپس ورم کرد و سبب مرگ زیاد گردید.
/پاورقی ۴٫ همان، ص ۱۰٫/
گرفتار شدن مرد ناصبی به نفرین امام حسن (ع)
بعد از داستان صلح حضرت با معاویه، مشاور معاویه ،عمرو عاص، از امام حسن(ع) خواست که در میان سربازان دو سپاه سخنرانی نماید، حضرت با استفاده از فرصت به دست آمده به سخنرانی مبادرت ورزید بعد از حمد و ستایش الهی، به معرّفی خود پرداخت و خود را امام و پیشوای واقعی معرّفی نمود، و اضافه کرد که ما خانواده دارای کرامات، و مورد عنایت الهی می باشیم؛ ولکن چه کنم که از حقم محروم شدم.
معاویه از نتایج سخنان حضرت احساس وحشت کرد؛ لذا از او خواست که سخنان خود را قطع نماید، حضرت نیز مجبور شد سخنرانی خود را نیمه تمام گذارد. وقتی آن حضرت نشست، عدّه ای به او جسارت کردند. از جمله، یک جوان ناصبی از بین مردم از جا بلند شد و به حضرت امام حسن(ع) و پدر بزرگوارش اسائه ادب نمود. تحمّل آن همه فحاشی و تحقیر سخت بر حضرت گران آمد و از طرف دیگر امکان داشت موجب شک و تردید راهیان ولایت و امامت گردد؛ بنابراین، حضرت دست به دعا برداشت و عرضه داشت: «اللّهمّ غیّر ما به النّعمة و اجعله انثی لیعتبربه؛ خدایا نعمت (مردانگی) را از او سلب کن، و او را همچون زنان قرار بده تا عبرت بگیرد.» دعای حضرت مستجاب شد و جسارت کنندگان در آن مجلس شرمنده شدند. معاویه به عمرو عاص روکرد و گفت: تو به وسیله پیشنهاد خودت مردم شام را گرفتار فتنه کردی، و آنان به وسیله سخنرانی و کرامت او بیدار شدند.عمروعاص گفت: ای معاویه! مردم شام تو را به خاطر دین و ایمانشان دوست ندارند، بلکه آنان طرفدار دنیا هستند و شمشیر و قدرت و ریاست نیز در اختیار تو قرار دارد؛ لذا نگران موقعیّت خود نباش. ولی به هر حال مردم از اثر نفرین امام حسن(ع) با خبر شدند و از این امر تعجّب می کردند، سرانجام جوان نفرین شده از کار خویش نادم و پشیمان گشته، با همسرش در حالی که گریه می کردند، نزد امام حسن(ع) آمدند و از پیشگاه حضرت درخواست عفو و بخشش نمودند، حضرت نیز توبه آنها را پذیرفته، بار دیگر دست به دعا برداشت، و از خداوند خواست که جوان نادم به حال اوّل خود برگردد، و چنین هم شد.
خبر از تعداد رطب های درخت و جنایات معاویه
بعد از گذشت شش ماه از امامت، امام حسن(ع) برای حفظ خون شیعیان و مصالح دیگر، با شرائطی صلح نامه ای با معاویه امضاء کرد. هنوز لشگرگاه خود را در «نخیله» ترک نکرده بود که معاویه وارد شد، و در آنجا به بحث و گفتگو پرداختند. در این میان، پسر هند از امام حسن(ع) پرسید: ای ابا محمد! شنیده ام که رسول خدا از عالم غیب خبر می داد! مثلاً می گفت: این درخت خرما چه مقدار میوه و رطب دارد! آیا شما نیز در این موارد علومی دارید؟ زیرا شیعیان شما عقیده دارند که هرچه در آسمانها و زمین است، از شما پوشیده نیست و شما از همه آنها آگاهی دارید! حضرت در جواب معاویه فرمود: «ای معاویه! اگر رسول خدا از نظر مقدار و کیل این قبیل ارقام را تعیین می کرد، من می توانم به صورت دقیق، تعداد آن را مشخص سازم.
در این وقت، معاویه به عنوان آزمایش سؤال کرد: این درخت چند دانه رطب دارد؟ حضرت فرمود: دقیقاً چهار هزار و چهار عدد.
معاویه دستور داد دانه های خرمای آن درخت را چیدند و به طور دقیق شمردند و با کمال تعجّب دید، تعداد آنها چهار هزار و سه عدد است! حضرت فرمود: آنچه را گفته ام درست است. سپس بررسی دقیق تری کردند و دیدند که یک دانه خرما را «عبداللّه بن عامر» دردست خود نگه داشته است! آن گاه حضرت فرمود: ای معاویه! من به تو اخباری می دهم که تعجب می کنی که من چگونه این اخبار را در دوران کودکی از پیامبر آموختم! و آن این که تو در آینده زیاد بن ابیه را برادر خود می خوانی! و حجربن عدی را مظلومانه به قتل می رسانی! و سرهای بریده را از شهرهای دیگر برای تو حمل می کنند.
در تحقق این گونه پیشگوییها و اخبار از آینده که حضرت حسن مجتبی(ع) از آنها پرده برداشته است، علماء بزرگ اهل سنت درتاریخ آورده اند که: زیاد بن ابیه از طرف معاویه فرماندار کوفه شد و چون شناخت کاملی به اصحاب امیرمؤمنان داشت، یکایک آنها را دستگیر کرده و دستور داد آنها را گردن زدند. از جمله دستگیر شدگان «حجربن عدی» بود که او را به شام فرستاد. حجر در کنار معاویه قبرهای آماده را یکطرف و کفن های مهیّا را در طرف دیگر دید، خود را آماده مرگ نمود و اجازه خواست دو رکعت نماز بخواند. پس از آن سر او را از بدنش جدا کردند.
و همین معاویه زیاد بن ابیه را در بالای منبر نشانید و به طور علنی اعلان کرد که وی برادر معاویه از نطفه ابوسفیان است که به طور نامشروع متولد گردیده است و آن گاه، شرح ماجرای خلاف عفت پدرش را نیز تشریح کرد
یکی دیگر ازمعجزات آقا امام حسن مجتبی(ع)
سلمان میگوید: روزی شخص عربی بنام صمصام، به قصد زیارت پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله و سلم وارد مدینه شد، به او گفتند: پیامبر از دنیا رفت، از وصی او سئوال کرد، گفتند: در مسجد در بالای منبر است.چون وارد مسجد گردید دید ابوبکر در بالای منبر قرار گرفته است از او پرسید تو وصی پیامبر میباشی گفت: آری فرمود: دیون و وعدههای پیامبر را تو وفا میکنی گفت: آری، فرمود من شخص فقیری از طائفه بنیسلیم میباشم و در میان آن قبیله از من فقیرتر کسی نیست در زمان پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم وارد مدینه شدم و سوسماری در آستین خود پنهان کرده بودم و از میان آستین در میان مسجد انداختم و اظهار کردم اگر تو پیامبر خدایی امر کن تا این سوسمار شهادت به پیامبری تو بدهد، ناگاه آن جناب سوسمار را صدا زد و آن سوسمار آمد در مقابل منبر آن حضرت ایستاد و به کلمات فصیحه شهادت به پیامبری آن جناب داد، من هم گفتم در شعور و ادراک نباید عقب تر از سوسمار باشم و مسلمان گشتم و حضرت به من احسان فراوان نمود و به من وعده دادند اگر برگردم و تمام قبیله ی خود را مسلمان نمایم آن جناب هشتاد ناقه ی سرخ موی سیاه چشم، به یک قد و میزان به من مرحمت فرماید.
من پس از آنکه به قبیله ی خود برگشتم، زحمتهای فراوان کشیدم و قضیه سوسمار و سایر معجزات آن حضرت را برای آنها نقل کردم تا همه مسلمان شدند و اکنون که به مدینه آمده ام تا پیامبر به وعده ی خود وفا بنماید، اکنون آن حضرت از دنیا رفته است و اگر تو خلیفه پیامبر میباشی، باید به وعده آن حضرت وفا نمایی والا چرا ادعای باطل میکنی و مردم مسلمان را گمراه میگردانی؟ ابوبکر گفت: ای مرد آیا از پیامبر در این ادعا که میکنی شاهد گرفته ای، صمصام گفت: مگر من پیامبر را دروغگو میدانستم که شاهد برای خود بگیرم، ابوبکر عاجز ماند رو به عمر کرد که چه باید کرد؟
عمر دید ابدا از برای آنها تهیه کردن هشتاد شتر به این وصف ممکن نیست؛ لذا با آن مرد عرب تندی نمود که چنین وعدهای را ابدا پیامبر به تو نداده، زیرا از عهده او هم خارج بوده هشتاد ناقه به این وصف از برای تو تهیه نماید و چرا خلیفه پیامبر، ابوبکر را به زحمت انداخته ای؟ سپس دستور داد تا اینکه صمصام را از مسجد بیرون نمودند. صمصام با چشم گریان در کوچه های مدینه گردش میکرد و میگفت: این وصی رسول الله، یعنی وصی پیامبر کجا است؟ که مردم را از گمراهی و ضلالت دستگیری نماید.
سلمان به او برخورد نمود و به او فرمود: بیا تا تو را حضور وصی پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم ببرم و او را حضور علی علیه السلام آورد، چون چشم حضرت بر او افتاد، فرمودند:
صمصام آیا تمام قبیله ی خود را مسلمان کرده ای که اکنون در پی وفا وعهدی که پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم به تو داده آمده ای؟ عرض کرد:
آری، به خدا قسم تو وصی پیامبری، حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام به فرزند خود حضرت امام حسن مجتبی علیه السلام فرمود:
با سلمان و این مرد عرب در فلان وادی در کنار آن سنگ عظیمی که در آن صحرا است برو و بگو: یا صالح، چون جواب تو را داد، بگو: پدرم علی میگوید: آن هشتاد ناقه ای که خداوند در تو به ودیعه گذاشته که به وعده ی پیامبر وفا شود تحویل بده.
چون حضرت امام حسن علیه السلام با سلمان و صمصام در کنار آن کوه آمدند و حضرت امام
حسن علیه السلام پیغام پدر را رسانید، صدایی بلند شد: «سمعا و طاعة» و از سنگ صیحه ای بلند شد و شکافی پیدا نمود و از آن مهار ناقه ای بیرون آمد حضرت امام حسن علیه السلام آن مهار را گرفت و بدست صمصام داد چون آن مهار را کشید هشتاد ناقه به وصفی که آن مرد عرب میخواست بیرون آمد، ناقه ها را برداشت و به طرف قبیله ی خود رهسپار گشت و مدح علی را مینمود و میگفت: ای مردم گمراه نشوید، وصی پیامبر، علی میباشد.
از معجزات دیگر آقا امام حسن مجتبی (ع) در زنده کردن مردگان
در بحار از کتاب فرج المهموم سید علی بن طاووس (ره) از کتاب مولد النبی و مولد الاصفیاء تألیف شیخ صدوق (ره) با اسنادش که به جابر بن عبدالله انصاری میرسد از ابی جعفر (ع) نقل است که: مردم به سوی حسن بن علی (ع) آمده و گفتند: از معجزات پدرت که ما دیده ایم به ما نشان بده،
حضرت فرمود: اگر نشان بدهم به آن ایمان میآورید؟ گفتند: بله، بخدا که به آن ایمان میآوریم، حضرت فرمود: آیا پدرم را میشناسید؟ همه گفتند: بله میشناسیم، پس حضرت حجاب از دیدگان ایشان برداشت و همه دیدند که حضرت علی (ع) ایستاده است. آنگاه امام حسن (ع) فرمود:
آیا او را میشناسید؟
همه گفتند: این امیرالمؤمنین است و ما شهادت میدهیم که تو ولی خدا هستی و حقا امام و پیشوای بعد از علی هستی. تو به ما پدرت علی را بعد از مرگش نشان دادی همانطور که پدرت در مسجد قبا به ابوبکر رسول خدا (ص) را بعد از مرگش نشان داد.
آنگاه امام حسن (ع) فرمود: ای وای بر شما آیا نشنیده اید قول خدای عزوجل را که فرمود:
(و لا تقولوا لمن یقتل فی سبیل الله امواتا بل أحیاء و لکن لا تشعرون)
پس اگر این آیه درباره ی کشته شدن در راه خدا نازل شده، درباره ی ما چه میاندیشید؟ گفتند:
یابن رسول الله ما به گفتار و رفتار تو ایمان آورده و آنرا تصدیق میکنیم.
در کتاب اکسیر العبادات فی اسرار الشهادات آمده که شیخ حر عاملی (ره) به نقل از مجمع البحرین در مناقب السبطین سید بزرگوار سید ولی بن نعمة الله الحسین رضوی (ره) ذکری کرده است و حاصل آن ذکر این است که:
پادشاهی از پادشاهان چین وزیری داشت و آن وزیر هم پسری داشت در نهایت نیکویی و زیبایی و پادشاه آن پسر را بسیار دوست میداشت، دختر پادشاه عاشق پسر وزیر شد و پسر وزیر نیز عاشق دختر پادشاه، وقتی پادشاه از این جریان مطلع شد دستور داد هر دوی آنها را بکشند، پس کشتند ولی بعدا پادشاه از تصمیم و دستوری که داده بود بسیار پشیمان شد و بخاطر محبتی که از آن دو داشت وزیرش را حاضر کرد و علمای قوم خود را خواند و ماجرا را برای ایشان تعریف کرد و برای زنده کردن ایشان از آنها راه چاره خواست، آنها گفتند: این مقدور نیست و هیچ کس نمیتواند چنین کاری برای تو انجام بدهد بجز مردی در شهر مدینه که نام او حسن بن علی بن ابیطالب (ع) میباشد.
میگویند او میتواند از خدا بخواهد مردگان را دوباره زنده کند، پادشاه گفت: چقدر بین ما و مدینه فاصله است: گفتند:
مسیر ما تا مدینه شش ماه است، پس مردی را حاضر ساختند و پادشاه گفت:
به مدینه میروی و حسن بن علی (ع) را برای من می آوری و گرنه تو را میکشم، مرد از پیش پادشاه رفت و با ناراحتی خارج شد و از شهر بیرون رفت، طهارت نمود و دعا کرد و از خدا خواست که گره از مشکل او بگشاید.
ناگاه امام حسن (ع) به امر و قدرت خداوند در برابر آن مرد حاضر شده و با پایش به پای او که در حال سجده بود زد، سپس فرمود:
برخیز، پس او برخاست و گفت: تو که هستی؟ فرمود: من حسن بن علی بن ابیطالب (ع) هستم، پس آن مرد به سوی پادشاه آمد و خبر آمدن حسن بن علی (ع) را به او داد و او بسیار خوشحال شد، سپس پادشاه امر نمود جسد دخترش و پسر وزیر را آوردند و آنگاه به امام حسن (ع) بسیار التماس کرد که از خدای سبحان بخواهد تا این دو را زنده کند و حضرت از خداوند متعال درخواست نمود و خدا آن دو را به دعای امام حسن (ع) زنده کرد سپس امام دختر پادشاه را به عقد ازدواج پسر وزیر درآورد.
صاحب کتاب ثاقب المناقب از جابر بن عبدالله (ره) نقل میکند که گفت:
رسول خدا از بنی اسرائیل صحبت میکرد و این مانعی ندارد، زیرا که در میان بنی اسرائیل حوادث عجیبی واقع شده است.
سپس حضرت واقعه ای را نقل نمود و گفت: طائفه ای از بنی اسرائیل هجرت کردند تا اینکه به سرزمین خوب و نیکو رسیدند، سپس به پیامبر قوم خود گفتند:
ای پیامبر دعایی کن، یا نمازی بخوان و از خدای متعال درخواست کن که مردی از مردم این سرزمین را زنده کند تا مسائلی درباره مرگ از او بپرسیم.
پس چنین کردند و برای ایشان آشکار شد و مردی سر از قبر بیرون آورد که روی پیشانی اش اثر سجده بود، پس آن مرد گفت: ای جماعت از من چه میخواهید؟ چندین سال است که اینجا هستم اما از هول مرگ آرامش پیدا نکرده ام تا امروز.
پس از خدا بخواهید به وضع پیشینم بازگردم، جابر گفت: بخدا و رسولش قسم من عجیبتر و بالاتر از این صحنه را از حسن بن علی (ع) دیدم و از حسین بن علی (ع) بالاتر و عجیبتر از آنچه که از حسن (ع) دیدم، مشاهده کردم، جریان از این قرار است که پس از آنکه اصحاب امام حسن (ع) پیمان شکنی نمودند و نتیجه به مصالحه با معاویه کشید و او نیز مصالحه نمود،
این امر بر یاران نزدیک و خواصش سنگین آمد و همه ناراحت شدند و من هم یکی از ایشان بودم پس به نزد او رفتم و او را بر این کار سرزنش کردم، امام به من فرمود: ای جابر مرا سرزنش نکن چرا که جدم رسول خدا (ص) فرموده که: پسر من این آقازاده است، بدرستیکه خداوند صلح میدهد بین او و دو گروه بزرگ از مسلمین که از آن دل من بدرد می آید، جابر میگوید به حضرت عرض کردم: شاید این جریان دیگری باشد و بعدا اتفاق بیافتد و این جریان مربوط به صلح با معاویه نباشد. حضرت فرمود: اگر این صلح نبود، این جریانات به هلاکت مؤمنان منجر میشد پس دست مبارکش را بر سینه ام نهاد و فرمود:
تو شک کردهای و برای همین اینگونه سخن میگوئی آنگاه فرمود: آیا دوست داری که رسول خدا (ص) را ظاهر نمایم و حاضر کنم تا از خود او بشنوی؟ من از این سخنان تعجب کردم که از او چنین کلامی میشنوم در این حال ناگهان زمین از زیر پای من شکافت و رسول خدا (ص)، علی (ع)، جعفر و حمزه (ع) از آن شکاف خارج شدند، پس از جای خود با ترس و حیرت پریدم،
امام حسن (ع) گفت: یا رسول الله این جابر مرا سرزنش میکند بخاطر آنچه که خود بهتر میدانی، رسول خدا (ص) رو به من کرد و فرمود: ای جابر تو مؤمن نخواهی بود مگر اینکه تسلیم اوامر پیشوایان دین باشی و چنان نباش که ایشان به رأی و عمل تو اعتراض کنند و به نظر ایشان اعتراض مکن، ای جابر تسلیم پسرم حسن باش و بدان هر چه او انجام میدهد حق در آن است، بدرستیکه او با این کارش ناگواری و کدورت را از میان مسلمانان برطرف میکند،
او هیچ امری را انجام نداده مگر امر و دستور خداوند و دستور مرا، جابر میگوید به رسول خدا (ص) گفتم: یا رسول الله هر چه شما بفرمائید تسلیم هستم. سپس او و حمزه و جعفر و علی (ع) به سوی آسمان رفتند و آنها را میدیدم در حالیکه دری در آسمان برای ایشان باز شد و ایشان داخل شدند. سپس در آسمان دوم، سوم تا آسمان هفتم و رسول خدا (ص) ایشان را هدایت و رهبری مینمود.
از صاحب کتاب ثاقب المناقب از علی بن وثاب منقول است که:
از حضرت اباعبدالله امام جعفر صادق (ع) شنیدم که فرمود:
شخصی نزد امام حسن بن علی (ع) آمد و گفت: چه چیزی موجب عجز و ناتوانی حضرت موسی (ع) در برابر مسائل حضرت خضر (ع) شد؟ امام فرمود:
از امور اعظم و بزرگ بود، سپس با دستش به شانه ی آن مرد زد و گفت: بس کن، سپس چیزی که در دستش بود تکان داد ناگهان از صخره ی مقابل، بخاری بسیار زیاد بلند شد به قدری که از اندازه ی یک کوه هم این بخار بیشتر شد آنگاه دو نفر در صخره نمایان شدند که در گردن هر کدام از آنها زنجیر بود و هر کدام را شیطان همراهی میکرد. آن دو مرد میگفتند: یا محمد، یا محمد و آن دو شیطان همراهشان دروغ آنها را به خودشان بازمیگرداندند. سپس فرمود: آنها را تا روز موعود آزاد بگذارید.
روزی که نه زودتر واقع میشود و نه تأخیر می افتد و آن روز ظهور قائم منتظر (عج) میباشد. آن مرد گفت: اینها کار سحر و جادوست. سپس میخواست چیزی به خلاف این موضوع بگوید که لال شد.
در کتاب ثاقب المناقب از ابیالحسن بن عامر بن عبدالله از پدرش از امام صادق (ع)، از پدرانش، از امام حسین (ع) منقول است که فرمود:
با برادرم حسن (ع) نزد جدم رسول الله (ص) رفتیم، نزد او جبرئیل به صورت و شکل دحیه کلبی نشسته بود. دحیه کلبی هر گاه از شام برای دیدن رسول خدا (ص) می آمد برای من و برادرم میوه هایی از قبیل خرنوب، عناب و نبق میآورد.
ما جبرئیل را با دحیه کلبی اشتباهی گرفتیم، و لباس جبرئیل را تفتیش کردیم پس جبرئیل گفت:
ای رسول خدا اینها چه میخواهند؟ حضرت فرمود: اینها گمان کرده اند که تو دحیه کلبی هستی و بدنبال سوغات و میوه هایی که او هربار می آورد میگردند.
امام حسین میفرماید:
ناگاه جبرئیل دستش را به سوی بهشت اعلی دراز کرد و از میوه های بهشتی، عناب، خرنوب، به و انار را برگرفت و دامن ما را با آنها پر کرد. حضرت میفرماید:
با خوشحالی از نزد آنها خارج شده و به پدرمان علی برخوردیم پدرم نگاهی به میوه ها انداخت که در دنیا همانند آنها را ندیده بود از هر کدام چند عدد برداشت به نزد جدم رسول خدا (ص) وارد شد در حالیکه پیامبر از آن میوه ها تناول میکرد، پس جدم فرمود:
ای اباالحسن بخور و به من هم بده که روزی ات زیاد بود، زیرا که جبرئیل همین الان آنها را آورده است.
در بحار از مناقب از محمد بن اسحاق به اسنادش منقول است که روزی ابوسفیان به نزد علی بن ابیطالب (ع) آمد و گفت:
ای اباالحسن از تو درخواستی دارم، حضرت فرمود: چه میخواهی؟ گفت: بیا با من به نزد پسر عمویت محمد برویم و از او عهدنامه یا نوشتهای بگیریم. امام علی (ع) گفت:
ای اباسفیان، رسول الله (ص) با تو عهدی بسته است که هیچگاه از آن بازنخواهد گشت.
حضرت فاطمه (س) در پشت پرده بود و حسن (ع) در آغوش او بود و حدودا چهارده ماه سن داشت پس به فاطمه(س) فرمود:
ای دختر رسول الله به این کودک بگو که درباره من با جدش صحبت کند و با کلامش عرب و عجم را سروری نماید،
پس امام حسن (ع) به سوی ابیسفیان آمد و با یک دست بر بینی و با دست دیگر بر گونه ی او زد و به اذن خداوند عزوجل به سخن آمد و گفت: ای اباسفیان بگو لا اله الا الله محمد رسول الله تا تو را نزد پیامبر شفاعت کنم،
پس حضرت علی (ع) فرمود: سپاس خداوند را که در خانه ام محمد و از اولاد محمد مصطفی شخصی را مانند یحیی بن زکریا قرار داد چرا که (و آتیناه الحکم صبیا).
از ابوحمزه ثمالی از امام زین العابدین (ع) نقل است که: روزی امام حسن بن علی (ع) نشسته بود پس شخص آمد و گفت: یابن رسول الله خانه ات در حال سوختن است، حضرت فرمود: خیر نمیسوزد، باز شخص دیگر آمد و گفت: یابن رسول الله آتش در خانه کنار خانه ی شماست و خانه ی همسایه شما در حال سوختن است ما بیم آن داریم که خانه شما را هم بسوزاند، اما خداوند آتش را از خانه حضرت دور نمود و خانه سالم ماند.
مردم از ابن زیاد به امام حسن بن علی (ع) شکایت بردند پس آن حضرت دستان خود را بالا گرفت و فرمود: خداوندا، ما را و شیعیان ما را از دست ابن زیاد بیاصل و نسب نجات بده و بلایی که بر سر او می آید هر چه زودتر به ما نشان بده که موجب عبرت دیگران گردد که تو به همه چیز توانایی، امام زین العابدین (ع) میفرماید:
پس در انگشت ابهام دست راست ابن زیاد دمل و غدهای بیرون آمد که به آن سلعه میگفتند، آن غده ورم کرد و تا گردن او پیش رفت تا اینکه مرد.
مردی به دروغ ادعا کرد که از حسن بن علی (ع) هزار دینار طلبکار است، در حالی که اینچنین نبود، پس هر دو به پیش شریح قاضی رفتند، قاضی به امام حسن (ع) گفت: آیا قسم میخوری؟
فرمود: اگر مدعی قسم بخورد من هزار دینار را میدهم، قاضی به آن مرد گفت:
بگو بخدایی که جز او خدایی نیست و داننده غیب و عیان است من از حسن بن علی (ع) طلبکار هستم، پس امام حسن (ع) گفت: نه، من میخواهم اینگونه قسم بخوری، بلکه بگو، بخدا که من از تو طلب دارم و هزار دینار را بگیر.
پس مرد آن کلمات را گفت و دینارها را گرفت، وقتی برخاست که برود به زمین خورد و مرد، از امام حسن (ع) سؤال کردند که ماجرا چیست؟
حضرت فرمود: ترسیدم که اگر او به توحید زبان باز کند و قسم بخورد به برکت توحید، گناه قسم دروغش بخشیده شود و از عقوبت قسم دروغش در امان بماند.
در کتاب اکسیر العبادات فی اسرار الشهادات شیخ حر عاملی (ره) نقل است که صاحب کتاب مناقب فاطمه (س) و پسرانش (ع) به اسناد معتبر از اعمش از ابراهیم از منصور نقل کرده است که:
دیدم حسن بن علی بن ابیطالب (ع) با گروهی از مردم که تشنه بودند همراه بود، پس به مردم گفت: کدام را دوست دارید باران یا تگرگ یا اینکه بر سرتان مروارید ببارد؟ مردم گفتند:
یابن رسول الله شما کدام را دوست دارید،
حضرت فرمود: من دوست دارم که هیچ یک از شما چیزی برای دنیایتان نخواهید.
و به همان سند از ابن موسی از قبیصة نقل است که: ما با حسن بن علی (ع) به سوی شام میرفتیم در حالیکه او روزه بود و هیچ توشه و آبی و چیزی نداشت مگر آنچه که بر آن سوار شده بود.
پس هنگامی که خورشید پنهان شد نماز عشاء را خواند، سپس درهای آسمان باز شد و ظرفها و قندیل هایی آویزان شد و ملائکه نازل شدند و همراه خود غذاها و میوهها و جامهای شربت و نوشیدنی آوردند، ما هفت نفر مرد بودیم که دور هم نشسته بودیم و صحبت میکردیم و غذا میخوردیم و از همه میوهها و نوشیدنیها خوردیم، از سرد و گرم آن تا اینکه سیر شدیم و حضرت هم سیر شدند، سپس آن مائده ها و میوه ها بحال اول خود بازگشتند، گویی اصلا از آنها کم نشده و استفاده گردیده است.
از همان منبع از شیخ حر عاملی از سوید الازرق و او از سعد بن منقذ نقل کرده است که گفت: حسن بن علی (ع) را در مکه دیدم که کلماتی را زمزمه میکرد، ناگاه کعبه از جای خویش جنبید و جابجا شد، ما از این امر تعجب کردیم و هر جا که این قضیه را تعریف میکردیم باور و تائید نمیکردند تا اینکه آنحضرت را در مسجد اعظم کوفه دیدیم، به ایشان عرض کردیم یابن رسول الله (ص) آیا شما چنین و چنان کردید؟
حضرت فرمود: اگر بخواهی مسجد شما را از اینجا به خریقه (محل تلاقی دو نهر فرات و نهر اعلی) ببرم و جابجا کنم، ما گفتیم اگر میتوانی این کار را انجام بده، آنحضرت این کار را انجام داده و دوباره مسجد را به حال اولش بازگرداند بعد از آن ما معجزات حضرت را در شهر کوفه تصدیق میکردیم.
راوی نیز میگوید: به اسنادش از ابراهیم بن کثیر نقل است که گفت: دیدم حسن بن علی (ع) را که تشنه شد و آب طلبید پس در آوردن آب تأخیر کردند، آنگاه حضرت اشاره نمود و از کف مسجد آبی بیرون آورد پس از آن آب نوشید و به همه اصحابش نیز نوشانید، سپس گفت: اگر میخواهید به شما شیر و عسل بنوشانم، گفتیم: بنوشان و حضرت اشاره نمود و از کف مسجد شیر و عسل نوشید و به ما نوشاند از جایی که مقابل قبر حضرت فاطمه زهرا (س) بود.
جانم فدای امام حسن (ع)
مطالب انشالله ادامه دارد.........